.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۲۳→
هر روز وهرشب با تک تک اعضای خونواده ام حرف میزنم ولی این حرف زدنای تلفنی،واسه دلِ تنگ من مرهم نمیشه...به خدانمیشه...توتمام این مدت،سعی کردم شادباشم...سعی کردم بخندم وبه چیزای خوب فکرکنم...سعی کردم نذارم اشکام جاری بشن...من تمام سعیم وکردم ولی دیگه بُریدَم...دیگه نمی تونم... توتمام این مدت زدم به بیخیالی وسعی کردم همون دیانای قدیمی باشم...به ظاهرم موفق بودم ولی درباطن...
من دیگه اون دیانای گذشته نیستم چون شرایطم دیگه شرایط گذشته نیست...گذشته هرچی که بود،تنهایی نداشت...دلتنگی نداشت...بی کسی نداشت!
تاکجامی تونم بیخیالی طی کنم وتنهاییم ونادیده بگیرم؟تاکجا؟!تاکجامی تونم بگم بیخیال این همه تنهایی ودلتنگی وبه اشکام اجازه باریدن ندم؟...
به هق هق افتاده بودم...تلاشی برای کنار زدن اشکام نکردم...
بی اختیار ازجابلند شدم...به سختی قدم برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم...قدم هام سست وبی اراده بود...انگار تواون لحظه،قلبم داشت به جای مغزم به پاهام دستور حرکت می داد...
وارد آشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم.روبروی عکس روی در یخچال متوقف شدم...
عکسی که توتمام این مدت تمام سعیم ومی کردم تا خیره نشم بهش...تا زل نزنم به چهره های شادوخندون اعضای خونواده ام...تالبخندروی لب داداش رضام داغونم نکنه...تا یادِ تنهایی وبی کسیم نیفتم...
اشکام بی وقفه جاری می شدن وروی گونه هام سُر می خوردن...
سرم وبه عکس نزدیک کردم...بوسه ای روی عکس نشوندم...
خیره شدم به عکس روبروم.
اشک روی گونه هام عکس وخیس کرده بود...درست صورت رضا روخیس کرده بود...درست صورت رضا!
دستم و دراز کردم وخیسی اشکم وازروی عکس پاک کردم...خیره شدم به چهره خندون رضا... اشکام مدام جاری می شدن ومنم هیچ تلاشی برای کنار زدنشون نداشتم. دلم می خواست یه امشب وبه اشکام اجازه باریدن بدم...دلم می خواست یه امشب وتظاهر به شادبودن نکنم...
بی اختیار زبونم توی دهنم چرخید...باصدای پربغض ولرزونی،زیرلب گفتم:
- داداشی کجایی؟دلم واست تنگ شده...کجایی؟ حالم بَده...ببین...ببین.من وببین رضا...ببین حالم بده...ببین گریه امونم وبریده...ببینم...من وببین...ببین آجی کوچولوت داره گریه می کنه...ببین داداشی.ببین دیانا خسته شده...رضــــا...دلم واست تنگ شده!
وبه هق هق افتادم...
دیگه نفسم درنمیومد...بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...حالم خیلی بدبود...
نگاهم وازعکس گرفتم...سرم وبه زیر انداختم... اشکام بی اختیار ازچشمام جاری می شدن وروی گونه هام سُر می خوردن.
میون اون همه اشک وبغض وگریه،فکری به ذهنم رسید...
تمام توانم وجمع کردم وبا قدم های سست وآهسته ازآشپزخونه خارج شدم... به سمت مبل رفتم ومانتوم وپوشیدم وشالم وسرم انداختم.
من دیگه اون دیانای گذشته نیستم چون شرایطم دیگه شرایط گذشته نیست...گذشته هرچی که بود،تنهایی نداشت...دلتنگی نداشت...بی کسی نداشت!
تاکجامی تونم بیخیالی طی کنم وتنهاییم ونادیده بگیرم؟تاکجا؟!تاکجامی تونم بگم بیخیال این همه تنهایی ودلتنگی وبه اشکام اجازه باریدن ندم؟...
به هق هق افتاده بودم...تلاشی برای کنار زدن اشکام نکردم...
بی اختیار ازجابلند شدم...به سختی قدم برداشتم وبه سمت آشپزخونه رفتم...قدم هام سست وبی اراده بود...انگار تواون لحظه،قلبم داشت به جای مغزم به پاهام دستور حرکت می داد...
وارد آشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم.روبروی عکس روی در یخچال متوقف شدم...
عکسی که توتمام این مدت تمام سعیم ومی کردم تا خیره نشم بهش...تا زل نزنم به چهره های شادوخندون اعضای خونواده ام...تالبخندروی لب داداش رضام داغونم نکنه...تا یادِ تنهایی وبی کسیم نیفتم...
اشکام بی وقفه جاری می شدن وروی گونه هام سُر می خوردن...
سرم وبه عکس نزدیک کردم...بوسه ای روی عکس نشوندم...
خیره شدم به عکس روبروم.
اشک روی گونه هام عکس وخیس کرده بود...درست صورت رضا روخیس کرده بود...درست صورت رضا!
دستم و دراز کردم وخیسی اشکم وازروی عکس پاک کردم...خیره شدم به چهره خندون رضا... اشکام مدام جاری می شدن ومنم هیچ تلاشی برای کنار زدنشون نداشتم. دلم می خواست یه امشب وبه اشکام اجازه باریدن بدم...دلم می خواست یه امشب وتظاهر به شادبودن نکنم...
بی اختیار زبونم توی دهنم چرخید...باصدای پربغض ولرزونی،زیرلب گفتم:
- داداشی کجایی؟دلم واست تنگ شده...کجایی؟ حالم بَده...ببین...ببین.من وببین رضا...ببین حالم بده...ببین گریه امونم وبریده...ببینم...من وببین...ببین آجی کوچولوت داره گریه می کنه...ببین داداشی.ببین دیانا خسته شده...رضــــا...دلم واست تنگ شده!
وبه هق هق افتادم...
دیگه نفسم درنمیومد...بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...حالم خیلی بدبود...
نگاهم وازعکس گرفتم...سرم وبه زیر انداختم... اشکام بی اختیار ازچشمام جاری می شدن وروی گونه هام سُر می خوردن.
میون اون همه اشک وبغض وگریه،فکری به ذهنم رسید...
تمام توانم وجمع کردم وبا قدم های سست وآهسته ازآشپزخونه خارج شدم... به سمت مبل رفتم ومانتوم وپوشیدم وشالم وسرم انداختم.
۲۱.۸k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.